خب سلام.
افتر منی یرز دوباره اومدم یه سری چیز میز اینجا بنویسم. آخرین پستم برای پارساله 24 اسفند و حدود چهار و نیم ماهی گذشته. خیلی اتفاق ها توی این چهار و نیم ماه افتاده که اصلا انتظارش رو نداشتم. متاسفانه بابام فوت شد. همین قدر یهویی. البته خیلی وقت بود مریض بود و درد میکشید. تقریبا همیشه درد میکشید(الان که فکر میکنم اسم این پستم رو میخوام بزارم به یاد بابام). تا هر جایی که من یادمه همیشه یه جاش درد میومد سرش، پاش، معده اش. خلاصه یه جا همیشه درد داشت. فکر کنم توی زندگیش اگه همه قرص های مسکنی که فقط خورده رو جمع بزنیم یه چیزی بیش از ده هزارتا میشه. اگه همه قرص هایی که خورده رو جمع بزنیم به عددای چند برابر این مطمئنم میرسیم. قبلنا فکر کنم اینجا نوشتم، یه بار سابقه خودکشی داشت و من خیلی اتفاقی سر رسیدم و از وسط خون اش بردمش بیمارستان. این دفعه ام فکر کنم قرص خورده بود، خیلی زیاد. نمیدونم شایدم نخورده بود توی این ده روز منو دو بار بغل کرد و گفت نخورده. حدود ده روز حالش بد بود و توی این ده روز من تهران بودم و دو بار اومدم قزوین. هر دو دفعه اش همین اومدم نشستم گریه کردم که چرا اینجوری، قبلش حالش خوب بود و توی اون ده روز یهویی خیلی بد شد. دفعه دوم که اومدم بازم همین اومدم نشستم گریه کردن و داد زدن که چرا اینجوری شدی و داداشم که اومد بردیمش بیمارستان و شبش رو محمدرضا پیشش بود و صبح من رفتم و محمدرضا اومد خونه. حالش خوب نبود و ضربانش خیلی بالا بود سر ظهر بود که دیگه یهویی دیدم ضربانش افتاد میشد مثلا صفر، هفده پنجاه، صفر به پرستار گفتم و سی پی ار کردن و یه بار احیا شد و بعد یکی دو دقیقه دوباره همین شد و این دفعه تلاششون نتیجه نداد و بابام رو از دست دادم.
سر تشییع اصلا نمیتونستم گریه کنم یه چند باری هم تنهایی نشستم گریه کردم. کلا سعی میکنم خیلی بهش فکر نکنم به خاطرات خوب یا بدی که داشتم که حالم بد نشه. وگرنه گریه کردن برام خیلی سخت نیست.
توی این یه سالی که تهرانم دیگه عادتم شده بود که ساعتای هفت و هشت شب بابام زنگ میزد که باهم صحبت کنیم. یه وقتایی درس داشتم و یکم صحبت میکردیم میگفتم بابا من برم؟ میگفت دلم میخواد باهات صحبت کنم. یه وقتام یکمی ناراحت میشد که میگفتم چون دلش تنگ میشد برام و کل چیزی که ازم داشت این بود که روزی ده دقیقه باهام صحبت کنه. ولی خب اینجوری بود که من همیشه بودم و سعی میکردم هواشو داشته باشم. غذا درست میکردم. تازگیا براش ماهواره گرفته بودم که با اینکه خودش یه عالمه اصرار کرد براش بگیرم ولی خیلی از اونم نتونست ببینه و نمیدید.
با اینکه بعضی وقتا با خودم میگفتم که نمیبخشمش ولی بعد این اتفاق بخشیدمش با اینکه خیلی وقتا فرق میذاشت بین من و داداشم بازم بخشیدمش. با اینکه بعضی وقتا وظایف پدری ای که داشت رو درست انجام نداد ولی بازم بابای بدی نبود و بخشیدمش.
شاید بعدنا یکم از خاطراتی که باهاش داشتم چه خوب و چه بد نوشتم صرفا برای اینکه یادم نره.
یه هفت هشت روز پیش مراسم چهلم هم تموم شد و با اینکه بیست و پنج سال ام بیشتر نیست ولی هم مادر و هم پدرم رو از دست دادم و از دار دنیا فقط یه داداش دارم. همیشه عقیده ام اینه که خدا برام خوب میخواد حالا هر چی که بشه. امیدوارم از اینجا به بعدش اتفاقای خوب بیشتر از اتفاقای بد بیفته و حالم خوب تر باشه.
همینا تا پست بعدی:)