سلامی.
وی عین سگ خوابش میاددددددددددد. در ایستگاه نوبنیاد گوشه ای نشسته و هندزفری در گوش گفت بیکاره بیاد چیزی بنویسه.
عارضم که لازم دارم بشینم و یه مقایسه ای بین این راه های ادامه یه سال آینده زندگیم بکنم. یعنی بمونم قزوین یا تهران. RA بشم یا برم قزوین کار کنم. چون هی تصمیمم عوض میشه و نیاز دارم یه بار یه از چشم منطق بشینم همه جاش رو ببینم و وقتی منطقم گفت مثلا دیه فلان راه، اون موقع ببینم احساسم چی میگه و همون بکنم. این خلاصه از این.
دیه اینکه خوابمممم میاد. بعد دیروز ارائه ام رو دادم. بیشترین نمره من شدم. آما هموز فاکینگ امتحانش مونده. اینم بدیم خلاص شیم. عملا الان از درس و اینای ارشد رهایی جستم. و این ره دوساله به پایان رسید. دوستش داشتم و دوران خوبی هم برام بود.
دیه اینکه سوار مترو گشتم. اهاااا هری پاتر قسمت جام آتش نازنینم رو گذاشتم تهران و با دلی آکنده از اندوه کاملا خوابالو در حال رفتن به قزوینم😭😭 بسیار دل چرکین از این اتفاقم چون خیلی گنده بود نمیتونستم با خودم بیارمش. از طرفی حدودا ۶۰ درصدش رو هم خونده بودم و اخر جشن کریسمس بودم. از طرف دیگه اگه میاوردمشم صرفا خوراک سه روزم بود. در نتیجه به محفل آتشم به نگاهی انداختم و دیدم ماشالاه چه قطور تر از اینه و دیگه گفتم اگه قرار بعد سه روز چیزی نخونم، پس بزار کلا نخونم. توی این رفت و آمدم عوضش کتاب خراب نمیشه.
کاش توی قطار بتونم عین دو ساعت و ربعش رو بخوابم. اگه نخوابیدم میرم خونه و میگیرم میخوابم.
همینا دیه.