سلامی.

بسیار بسیار دو به شکم. وقتی دارم فکر میکنم همش هی دارم حالت های مختلف رو باهم دیگه بررسی میکنم که کدومشون بهترن. اینکه از آخر تابستون دیگه تهران نرم. یعنی عملا دفاع کنم بعد. یا اینکه واستم اول آموزشی رو برم بعدش دیگه نرم. هعی همه اینا و مزیت و معایبشون رو یه باهم دیگه بالا پایین میکنم و هی گیج تر میشم😅😅. از این که هنوز بعد از گذشت سه ماه سیستم حسابداری کارگاه اونجور که من دلم میخواد راه نیافتاده ناراحتم میکنه و بهم استرس میده. از حجم زیاد کاری که دارم بازم استرس میگیرم. مشکلش اینه آدم یه روز رو بخواد که هیچ کاری نکنه اینقدر اون کارای دیگه بهت فشار میارن که کوفتت میشه. هعی همش با خودت میگی. برگه ها مونده. سولوشن رو نفرستادم. چالش سرمایه گذاری بچه ها مونده. تمرین ها مدل سازی مونده. خود خوندن مدل سازی مونده. کارهای مالیاتی کارگاه مونده. انبار درست نشد و فکرم نکنم با این سیستم بشه. خلاصه همه اینا هعی توی طول روز میچرخن توی کله ام و حواسم رو پرت میکنن. همشم به نظرم برمیگرده به اون برنامه ریزیه که درست انجام نمیدم. باید تسک هام مشخص باشن. باید صبح که از خواب پا میشم بدونم میخوام چی کار کنم که الکی به در و دیوار نزنم. الان دیروزی چی شد که هیچی نکردم. با توجه به اینکه داشتم از خواب میمردم و سر درد هم حتی گرفته بودم. یه راست پیچیدم سمت خونه که بخوابم. تا 12 اینام خواب بودم. بعدش اگه مشخص بود قراره چی کنم MIT رو مشخص کردم بودم دیروزش، اوکی یکمم بیخیال میچرخیدم و نمیدونم بازی میکردم ولی حداقل اش این بود  که MIT ام رو هم انجام میدادم.

این رو باید درستش کنم. از این استرسی که از بیرون بهم منتقل میشه اصلا خوشم نمیاد. اصلا یه جوری دلهره است که دلت میخواد بگیری بخوابی.

یکی این موضوع یکی هم بحث رابطه قبلیمه که خیلی رو مخمه. با اینکه شش ماهه تموم شده. نمیدونم تاریخ نزدم شاید بیشتره. ولی واقعا اینکه یه سری خاطرات هست و هی تکرار میشه توی ذهن اذیتم میکنه. با چت جی پی تی نشستم صحبت کردم فهمیدم بهش میگم unclosed looped memory اگه اشتباه ننوشته باشم. یعنی یه خاطره ناقصی داره و چون که تمومش نکردی. مغزت هی درگیره اینه که این رو تموم کنه و چون با فکر و خیال پردازی ناسازگار تموم نمیشه بازم هی بهش بیشتر فکر میکنه. اصلا الان که اینجوریه میخوام بشینم هر چی ته دلمه رو یه بار بنویسم و خودم رو خلاص کنم.

آقا چی شد که اینجوری شد. من با یه دختر خانومی توی دانشگاه آشنا شدم. بعد یه مدت دیدم دختر خوبیه و ازش خوشم اومد و بهش گفتم. همون روزی که بهش گفتم نمیدونم اتفاقی یا فکر شده بود. ولی مامانشم اون روز من رو دید. خلاصه ما باهم صحبت میکردیم و خوش و خرم بودیم. بعد یه مدت شیطونی هامون گل کرد. اونا خیلی زود همه چی رو رسمی کردن. اینجوری که من خونشونم میرفتم. باباش خونه شون نمیومد و با مادرش اختلاف داشتن. خلاصه من خونشون میرفتم. یه وقتایی با یه سری فامیلاشونم حتی بیرون میرفتیم! اصلا مشکلی نداشتن که منو نشون بدن. حتی مشهد رفتیم و من با اینکه یه عالمه مقاومت کردم ولی باز خونه دو تا فامیلاشون من رو بردن! خلاصه خیلی همه چیز رو رسمی میکردن. ماهم دو تا جوون و جفتمونم خیلی شیطون، هر فرصتی رو برای شیطونی استفاده میکردیم. فرق نمیکرد کجا باشیم خونه خودشون یا فامیلشون یا توی ماشین یا هر جای دیگه! 70 درصد مواقعی بود که خونه خودشون بودیم و میرفتیم توی اتاق خودش و مامانش که اونور فیلم میدید ماهم این ور یواشکی شیطونی میکردیم. البته همیشه هم در حد شیطونی موند و خداروشکرررررررررررررررر بیشتر نشد. خلاصه اینقدری شد که شاید بعد از یه سال من که مادرم نیست و خاله ام و دختر دایی ام رو فرستادم خونشون و اصلا خوب پیش نرفت. مامانش خیلی تاکید داشت به دخترش بگن خانم فاطمه و به خودشم بگن خانم زری. من از این کلمه خانم گفتم قبل از اسم بدم میومد و همیشه به اسامی دیگه ای صداش میکردم. مثلا بچه فنچ و نمیدونم فسقلی و... ولی خلاصه اون جلسه خوب پیش نرفت. دختر داییم که روانشناسم هست. تقریبا هیچی در مورد دختره بهم نگفت. فقط گفت ببین مادرش خیلییییییییییییییییییییییی کنترل گره و بودمش. خود فاطمه قبلا گفته بود که توی خونه ما حرف حرف مادرشه. و مشکل بابا مامانشم باعث شده بود که باباش توی گاوداری ای که داشتن میموند و به من میگفت یه روز باید بری گاوداری اونجا باباش ببینتت!!! الان که دارم فکر میکنم نمیفهمم چرا این همه نشونه رو ندیدم. برادرش طلاق گرفته بود. عروسشون باهاشون خوب نبود و فاطمه شاکی بود که داداشش کمتر میاد پیششون و به خونوادشون اهمیت نمیده. اینا به کنار هنوز وقتی نه به داره و نه به باره و کلا دو سه ماهه بهش پیشنهاد دادم. در مورد همه چی به شوخی خنده با من حرف میزد. که اره ما مهریه این قدر میزاریم و شیر بها فلان و جهیزیه اینجوریه و رسمون اینه. جالبیش اینه اگه من یه چی میپذیرفتم اینجوری که دیگه یه سند نانوشته ای رو امضا کردم و حق برگشتن ندارم. واقعا خنگ بودم که نمیدیدم این همه چیز رو ادامه میدادم. نمیخوام البته فقط از این دید ببینمشا. دختر خوبی خوبی بود. برای من ادم امنی بود. خیلی پیشش گریه کردم. اولین رابطه ای بود که داشتم. خیلی چیزا رو اولین بار با اون تجربه کردم. ولی شاید همین شیطونی ها و این دوپامین و نمیدونم بقیه هورمون هایی که ترشح میشه باعث میشه ادم نتونه یه سری حقیقت رو ببینه. خلاصه این unclosed loop memory حالا کجای داستانه. اونجاییه که ما وقت و بی وقت یه سری رابطه نصفه نیمه و به همون شیطونی رو داشتیم و هیچ موقع کامل هم نشد. که خداروشکرررررررررررررر که نشد. حالا مغز من هی شرطی شده به همونا. چون بهترین خاطراتش همونان. دنبال خاطراتی شبیه به اوناست که تمومش کنه و چون نمیتونه هی با خیال پردازی ناسازگار(همون اورتینک ملت) سعی میکنه تمومش کن و دهن من رو سرویس میکنه. ولی واقعیت اینه که اون ادم ادم من نبود. منی که ادم طرحواره ایثارگری دارم خیلی سریع اینجور ادما میتونن کنترلم کنن. اونم درسته که نسبت به مادرش به شدت وابسته بود ولی نسبت به بقیه رفتار کنترل گر داشت و همه جا حرف خودش رو میکرد. از طرفی باز منی که بازداری هیجانی شدید دارم نباید با یکی که محرومیت هیجانی داره وارد رابطه بشم. نتیجه اش میشه اینکه اعتراض میکرد که چرا بهم فلان نمیگی. 

اخیششششششششششش یکمی سبک شدم حرف زدم. در کل امیدوارم هر جا هست حالش خوب باشه. منم کم کم یه نفر دیگه بیاد تو زندگیم این اندک ریسمان باقی مونده ازش هم پاره میشه و راحت میشم. به خدا که زن بگیرم راحت شمااا😂😂. یه وقتا میگم کاش اون همونی بود که باید میبود و الان دیه نصف دینم خدا شاهده کامل شده بود و ذهن و روحم آزاد😅😅. واقعیت به نیت گرفتن رفتم جلو. اینجوری بودم که با همه دخترا دانشگاهمون مینشستم حرف میزدم سعی میکردم ببینم کدومشون خوبن. این خوبشون بود تازه شد این😅😂 باید سریع تر بگردم یکی رو پیدا کنم خلاصه شم.

اصلا باید بزارم توی الویت.

هیمنا خیلی حرف زدم. برم ببینم باید چه کنم. امیدوارم که قشنگی های زندگیم هی روز به روز بیشتر بشن.
اینم بگما خیلی وقت بود میخواستم بیام و این حرفارو بزنم. الان واقعا احساس سبکی میکنم. اسم پست رو میزارم احساس سبکی:)

راستی تو قطارم دهنم سرویس شد و اصلا نخوابیدم.