سلام.

دفعه قبلی خیلی دو به شک بودم که آررررررررره دقیقا چی کنم که برام بهتره و فلان و بهمان و زمونه نشون داد که زهی خیال باطل که نمیتونی خیلی هم برنامه ریزی کنی و تهش من میام میرینم به همه چی😂😂 و واقعا هم رید! الان پلن اینه زنده بمونیم. نمیدونم چه کنم. احتمالا این یه هفته ای اگه بتونم برم تهران، وسایل و مانتیور نازم رو بیارم قزوین. از کتابای هری پاترمم دور افتادمممم. این مدت استفاده از شبکه های اجتماعیم ترکید. استفاده از گوشی که رسیده بود به 2.5 تا 3 ساعت الان شده 6-7 ساعت در روز🫠🫠🫠🫠 همشم تلگرام و چک کردن اخباره. خیلی دلم میخواد که پاک کنم و از دنیا فارغ فقط شبکه خبر رو گوش کنم ولی متاسفانه نمیشه و خیلی سخته. 

فایل پروپوزالم رو هنوز اپلود نکردم. میانترم بچه ها رو  هنوز تصحیحش رو تموم نکردم. سولوشن مینی پروژه هاشون رو با اینکه آمده است هنوز نفرستادم. همشم کار یه روزه ها نمیدونم چرا اینقدر کشش میدم. تزم رو هم هیچی پیشش نبردم.

سیستم امتیازدهی ام هم collapse کرد و خیلی وقته دیگه چیزی واردش نکردم. آخرین روزی که امتیاز دادم 18 ام بوده. یه چی اومدم بگم یادم رفت. لعنتی تمرکزمم به فنااا رفته همین الان که این رو مینویسم یهویی وسطش میرم خبر میخونم:| تخاتشم که اصلا نگم. دیه به این نتیجه رسیدم که فیزیکیه و کلا دست من نیست. راهش مشخصه و فعلا نمیشه کاریش کرد. قبلنم گفتم به نظرم بهترین حالتش اینه که همون صرفا بدون فیلم و اینا باشه. همینو میخواستم بگم یادم رفتش.

دیه اینکه صبح تا شبم رو به بازی و فیلم و خبر خوندن میگذرونم. یکم باید خودم رو جمع و جور کنم. با اینکه اوضاع خیلی بده ولی کاری از دست من بر نمیاد. بهترین کاری که میتونم بکنم اینه بشینم درسم رو بخونم. چیزی یاد بگیرم. تزم رو ببرم جلو. الان فرصت خوبیه بشینم یه سری بک تست روی بازار بگیرم. 

اومدم بگم دیه همینا حرفم نمیاد. بعد یاد یه اتفاق مهم افتادم. فاطمه یه هفته پیش اینا زنگ زده بود به علی که حال منو بپرسه. بعد دوست دختر علی اومد به من گفت که اره اینجوری شده و زنگ رده و گریه کرده و اینا و بیست و خورده ای دقیقه برام ویس گرفته بود که نصیحتم کنه. لازم به ذکره خودش 32 سالشه و علی 24 سالشه. بعد منم دو بار پیام دادم به فاطمه و میخواستم باهاش حرف بزنم سر این قضیه ولی هر دو بارشم بعد یه ساعت اینا پاک کردم و به نظرم کار درستی هم کردم. چرا؟ چونکه من قرار نیست که درمانگر مردم باشم. توی رابطه هم همینجوری بود. اون با ترومایی که توی زندگیش بود کنار نیومده بود. باباش زن دوم گرفته بود یا خیانت کرده بود نمیدونم. ولی یکی از این دو تا باید باشه طبیعتا. ولی فاطمه باعث شده بود که دیه خونشون نیاد و هر موقعم میومد میرفت توی اتاقشو اعصابش خرد بود. یکی دیگه از دلایلی که برای تموم کردن هم داشتم همین بود. اینکه با این موضوع کنار نیومده بود و من قرار بود نقش درمانگر رو توی رابطه داشته باشم و بیشتر و این نیاز عاطفی که تشدید شده بود رو من ارضا کنم. یکی دیگه از بچه های دانشگاهمونم که اونم دخترخوبیه یه همچین وضعیتی داره.اونم با مادرش مشکل داره و اون موقع که مشاوره میرفتم میگفتم به مشاورم که اره ایشونم اینجوره و منم میدونم به خاطر روحیه ایثارگریم جذب اینجور ادما میشم در نتیجه میدونم با وجود اینکه دختر خوبیه نباید برم سمتش. حتی توی رابطه دوستی هم من همیشه نقش درمانگر داشتم:||| نمیدونم چرا. مردم میان سفره دلشون رو برام باز میکنن. منم سعی میکنم کمکشون کنم. یا مثلا اگه حس میکنم طرف یه مشکلی داره سعی میکنم کمکش کنم و بهش راه حل بدم. یکی نیست بگه به تو چه آخه پسر. واقعا الان که فکر میکنم چرا من همیشه نقش درمانگر رو برای ملت بازی میکنم:|||||||||||||

مشاورم اون موقع در جواب اینکه چرا باید وقتی نه به داره و نه به باره منو خونه خودشون و به این و اون نشون بدن؟ میگفت که چون آدم امنی ام. حس میکنم این نقش درمانگر داشتنم سر این و اون طرحواره ایثارگری هستش.

دیه همینا. باشگاهممممممممممممممممممممممممممممممم نمیرم اینجام. دوچرخه ام بدم یه سرویس کنن. برم دوچرخه سواری