سلام.

تازگیا حرفم نمیاد. همچی ذهنم متمرکز نیست. هعی میپره اینور هعی میپره اونور. هعی بابت کارای نکرده استرس میگیرم. همین الانش که دارم اینا مینویسم همش هعی با خودم در کلنجارم که کاش که کسی اینجا نمیخوند(حالا کسی هم نمیخونه ها) همچی راحت میومدم برا خودم چرت و پرت میگفتم. میگم اره بیام و دیگه همه پست ها رمز دار کنم. یکم میگذره میگم ای بابا کاش اصلا اون وبلاگ قدیمی هارو پاک نمیکردم. کاش این تیک اومدن توی وبلاگ های به روز شده رو هم برنمیداشتم چهار نفر میخوندن آدمو یه نظری یه چیزی. حتی اینایی هم که دارم میگم چرت و پرت ان. انگاری حرف دلم یه چی دیه است فقط نمیدونم چی بگم. بزار به نشانه اعتراض هر چی از مغزم میگذره بگم.

اولیش به نظرم قزوینه. من از اول دبیرستان شاید دیه تبدیل به یه بچه خونگی شدم. بیرون نمیرفتم. خیلی کم. دوستی نداشتم. میرفتم مدرسه میومدم خونه خودم رو با یه چی سرگرم میکردم. مثلا تله تکست میخوندم. خیل زیاد. خونه خالم اینا میرفتم. جدا درسم نمیخوندم بقیه اش رو یادم نیست چیکار میکردم. یه وقتا حسرت میخورم که چرا منو به یه سمتی هل ندادن. ورزشی، هنری کلا هر چی. چرا زورم نکردن که برای یه چیزی خیلی سخت تلاش کنم. الانم قزوین برام تقریبا همینجوریه. کلا دو تا دوست دارم من قزوین. هنوزما بچه خونگی ام. ولم کنی همش خونه میمونمو واقعیتش اینه هنوزم که هنوزه تلاش کردن بلد نیستم. خیلی بهتر شدما. انگاری ها به هیچی passion ندارم. نمیدانم شاید الکی کمال گرایی دارم.

ممدرضا دیروزی فشارش رفته بوده بالا حدودا 17 اینا. رفته دکتر بهش قرص زیر زبونی دادن. شبش سرگیجه داشت. دوبار رفتیم دکتر تا یه آمپولی زد بهش و اومد و یه ساعت اینا بعدش شاید گرفت خوابید. از موقعی که خوابیده تا الان فکر کنم حدودا 12-13 ساعت خوابیده. وسطش یه دو ساعت پاشده اومده ناهار خورده. خیلی نگرانشم. این passion ای که من میگم رو اون داره ها ولی خیلی به خودش سخت میگیره. اصلا مراقب سلامتی خودش نیست. تازگیام همش هعی فکر میکنم که نکنه یه وقت یه چیش بشه و در موردش خیال پردازی ناسازگار میکنم. فکرای عجیب غریب دیگه. اینکه اینجوری شدمم به نظرم به خاطر بابامه. اینکه من 23-24 ساله بیام و ببینم حموم پر خونه و بلندش کنم ببرم واقعا حس میکنم روم اثر گذاشته. البته فقط این نیستا. موارد متعدد دیگه ای هم هست، ولی خب این گل سر سبدشونه. به خاطر همینا هر چی میشه فکر میکنم نکنه آدما بمیرن. نکنه زرتی بردارن خودشون رو بکشن! 

باز تازگیام خیلی به فاطمه فکر میکنم. یه وقتا میگم عه اینجاهاش خیلی خوب بود و کاش همه چی اوکی میشد و الان بودش و بعد یاد یه سری رفتارا میوفتم و میگم چه بهتر که تموم شد. یه چندتاش رو میخوام بنویسم. اینکه مسئله باباش براش حل نشده بود. باباش نمیدونم حالا به مادرش خیانت کرده بود یا زن دوم گرفته بود. با توجه به اینکه خونشون میومد و داداشاشم با باباش خوب بودن حس میکنم زن دوم گرفته بود. سر همین اینکه کلا خونشون باباش خیلی کم میومد به خاطر این بود که فاطمه بهش اجازه نمیداد یا میومدم میرفت تو اتاق در رو میبسته. ولی نکته اش اینه توش شوخی و خنده یه وقتا بحث میشد که میگفت اره اگه بینمون دعوا بشه نمیدونم تو میری خونه تون و از این حرفا. کلا این اتفاقه حس میکنم خیلی روش تاثیر گذاشته بود. دخترداییم که اومد برا خواستگاری هیچ حرفی در مورد خودش نزد و فقط گفت مادرش خیلییییی کنترلگره و بدون اینکه حتی من چیزی بگم فهمیده بود یه داستانی ممکنه باشه. خودشم به نظرم بود. همین تاکیییییید بیش از حد که به من باید بگی خانم فاطمه. اینکه سر جلسه خواستگاری گردن بند به همین اسم میندازه که به قولش میخ رو بکوبه. اینکه هنوز نه به داره نه به باره شاید چند ماه گذشته از دوستی در مورد مهریه و شیربها و جهیزیه و همه چی صحبت کنه و و قبولی رو از من بگیره. یه بار نمیدونم بحث چی بود گفت اره به مامانم گفتم محمدجواد تنصیف اموال رو پذیرفته! یا اینکه دو نفری که هنوز دوستن رو بیاری به فامیل و دوست و آشنا نشونش بدی و حتی ببری خونشون به نظرم جز این نبوده که آدم رو تحت فشار بزارن. اینکه با هر ضرب و زوری که شده نگهت دران، که از دست نری. اینکه خاطره بسازی و قول بگیری. چرا اخه باید بریم مشهد من برم خونه فامیلشون. بعد خیلی از این اتفاقا برای وقتیه که من هنوز داستان باباش رو نمیدونستم! به خاطر اینا و خیلی چیزای دیگه به نظرم تموم کردنش کار درستی بود. اونم برای منی که شخصیت ناجی دارم. من یه عالمه تلاش کردم که بیارمش تهران. نمیدونم به بهانه ارشد. یا از خونشون بکشونمش بیرون. به بهانه اینکه اره بیا باشگاه برو اره بیا برو سرکار اره بیا برو ارشد اصلا قزوین بخون. اره بیا برو مشاور و... همه اینا برای این بود که فکر میکردم که دور کردنش از خونه و مامانش میتونه براش خوب باشه. نمیخوام بگم کارم درست بوده یا نه ها. اصلا بحثم این نیست. ولی بین اون بحث های اخر من هی میگفتم من خیلی تلاش کردم و نشد. یه بار برگشت گفت محمدجواد هعی میگی تلاش کردم. چه تلاش کردی دقیقا؟؟ اینجا دقیقا اونجایی هست که مطمئن میشم ما آدم هم نبودیم. من ناجی داشتم آب بیل میزدم. قطعا من ناجی داشتم تلاش الکی میکردم. جایی چاه میکندم که اب نیست. طرف کمک نمیخواسته من الکی میخواستم کمکش کنم. تهش این میشه که من میشم قربانی ماجرا. اینکه ما خیلی شیطون بودیم. همه جا شیطونی میکردیم. تو ماشین. خونشون که هیچی دیگه. نمیدونم مشهد خونه فامیلاشون. البته که خداروشکر فقط در حد شیطونی موند. ولی تهش چی شد. اخرای رابطه از عمد میومدی توی نمیدونم چت از عمد شیطونی میکرد که منم شیطون شم بعد یه دفعه میگفت بریم بخوابیم. بعد یه بار بهش گفتم چرا آزار میدی منو. گفت فقط اینجوری با من مهربونی؟!؟!؟!؟ که فرداشم اومد معذرت خواهی کرد. جالبیش اینه که این شخصیت ناجیم تو این دانشگاهم فعال شد. من رفتم سمت دختری که از قضا اون با مادرش مشکلات جدی داشت. مثل من اضطراب اجتماعی البته شدیدتر داشت. محرومیت هیجانی داشت. به نظر من بلد نبود  اصلا هیجاناتش رو کنترل کنه. اینجا خیلی جالب تره. ما اصلا وارد رابطه نشدیم. ولی من حتی قبل از اینکه وارد رابطه هم بشیم داشتم نقش ناجی رو با قدرت ایفا میکردم. چرااااااا؟!؟!؟!؟!؟؟!؟!؟!؟؟!؟! البته اینجا فهمیدم جلوش رو گرفتما. مشاورم خیلی البته بهم کمک کردم.
آخیش تا همینجا ها خیلی خالی شدم:)))))))))))))))))) اصلا احساس سبکی میکنم. بزار بدم چت جی پی تی ببینم چی میگه. چه قدر خوبه این لعنتی:))))

میگه ناجی بودن ممکنه از اونجایی بیاد که تو میخواستی یکی رو کمک کنی و نتونستی و این قطعااااااااااا برمیگرده به مادرم. توی اون خیال پردازی های ناسازگارمم در مورد برادرم. همیشه اینجوریه فکر میکنم یه اتفاقی براش افتاده و من کمکش میکنم. این لامصبم از ناجی بودن میاد😂😂
یه چیز دیگم گفت. ادم ناجی ول نمیکنه ول نمیکنه وقتی ول میکنه که دیگه خیلی سخته و تاوان داره. اینم از اون چیزایی هست که باید حواسم باشه.

خب دیه درد و دل بسه. حالا از اینا گذشته. عاااااا میخوام که این الگوهارو بشکنم. حداقل یکی دوتاشون رو.

همینا فعلا بسه.