سلامی.

این روزا دقیقا و دقیقا و دقیقااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا اینه که صبح که از خواب پا میشم معلوم نیست چیکار کنم. الان که میام کارگاه خیلی مشکلاتم حل شده. تخاتش ندارم. طول روز بالاخره یه کاری دارم انجام میدم. خب سخته که 10 ساعت اینا روی صندلی و پشت میز نشسته باشی و هیچ کاری نکنی! اما بهره وریم کمه. چرا؟ به خاطر اینکه دقیقا مشخص نمیکنم که امروز باید چیکار کنم. سر همین هی پرت و پلا میزنم. کاری نمیکنم و یا الکی خودم رو سرگرم یه کار بیخودی میکنم. خیلی وقته میگم که هر شب باید کارای فردام رو مشخص کنم. MIT یا همون مهم ترین کار روزم رو مشخص کنم ولی نمیکنم. چرا؟ نمیدانم. مشخص نبودن این باعث اینا میشه. آقا امروز اومدی باید لیست مالیات حقوقت رو رد کنی. اظهارنامه ارزش افزوده ات رو رد کنی. بقیه کارا چرتن این دو تا رو باید انجام بدی بعد میریم سراغ کار 2 و 3 و بقیه اش. سر تزمم همینه. تزم بخش دوم روزمه. خسته ترم. خیلی وقتا چون مشخص نیست قراره چیکار کنم سریع میپیچم و میرم توی اینستا. میپیچم و میگم بعد ناهار شروع میکنم. ولی اگه دقیقا مشخص کنم کارم چیه دیه ذهنم اینقدر درگیر تصمیم گیری نمیشه که بعدشم برای فرار ازش پناه ببره یه اینور و اونور.

این یک مشکل. قبل از اشاره به مشکل دوم لازم به ذکره اشاره کنم که الاننننننننن خیلیییییییییییییییییییییییی اوضاع بهتره ها. الان بسیور از خود راضی هستم و اوضاع بسیور خوب است. اما به هر حال اینام باید درست بشن.

خب:))))))))) از خوبی های نوشتن اینه که موضوع رو خیلی بهتر درک میکنی الان در حال نوشتن مشکل دوم بودم که دیدم چه بسا این مشکل یه مشکل ذهنی و ساخته شده توسط ذهنم هست تا یه مشکل واقعی. در نتیجه دیه نیازی ندارم بنویسمش.

مطلب دیه اینکه، وی دیروز استخرش رو رفت. الان از نظر فعالیت بدنی و ورزشی توی اوج دوران زندگیم هستم:))) و واقعا از این بهتر نمیشه. ایده آل تر از این اینه که باشگاه رو دو روز برم و دو روز شنام سر جاش باشه و یه روز دویدن یا بسکتبال یا تنیس یا فوتبال یا دوچرخه سواری ای چیزی برم. دیه نهایتش برای اینه. این یه یکی دو ماه تا مثلا آخرای آبان رو با همین وضع سه روز باشگاه دو روز استخر میرم. به این امید که شنا رو درست و اصولی یاد بگیرم شاید بعد از آبان رو رفتم روی اون حالت ایده آلم و به کمال رسیدم:)))

از رژیم و اینا بگم. دارم تلاشم رو میکنم ولی رژیم و زندگی با برادر دو تا خط موازی ان که هرگز به هم نمیرسن:)) زندگی با این بشر یعنی حذف کلمه رژیم:)))) خلاصه خیلی سخته. دلیلشم اینه که مثلا غذا بخواد بگیره 2 تا نمیگیره! 5 تا میگیره! من یکیش میخورم ولی به هر حال اگه غذا تو یخچال باشه سخته آدم نره بخوره. یا غذا درست کنه اون فله ای میبنده به روغن! یا بستنی میگیره و میزاره توی فریزر. خوب برادر من نگیر. که منم نخورمممممممممممممم. باید یه مدت فشار بیارم تحت هیچ شرایطی به اینا تن ندم. اگه یه مدت مقاومت کنم و استمرار داشته باشم اونم شل میکنه و دست از این رفتارا میکشه. مثلا اگه خیلی روغن ریخت نخورم، منطقا دفعه بعدی روغن کمتری باید بریزه. یا بستنی بگیره و نخورم منطقا باز کمتر میگیره. یکی این مورده و یکی هم همین باشگاه رفتن و شنا رفتنه. اونم داره کم کم نرم میشه که بیاد. اینجوری که اره باید با هم بریم. بعد به غیر از اینا دیه غذای بیرون و هله هوله و اینام نخورم رواله.

دیه همینا.