به سمت انزوا کشیده میشم.

اول‌ها,اوایل مهر و رفتن به دانشگاه و اینا خیلی خوب بود,هر روز صبح به صبح پا میشدم میزدم بیرون.

میرفتم کتابخونه,رفتم کلاس آلمانی نوشتم,رفتم ساز یاد بگیرم,برنامه درسای دانشگاه رو بخونم یه سری درسا رو برم یه سری رو نرم,کلا خیلی خوب بود و همش بیرون بودم و حال خودمم خوب بود.

بعد نمیدونم چی شد الان یکی دو هفته است نه کلاس آلمانی رو رفتم نه خوندمش نه ساز رو رفتم و نه دانشگاه, باز اومدم همش تو خونه نشستم,باز همش اومدم در اتاق رو قفل کردم و رفتم توش.نمیدونم چیه,فقط میدونم اگه حواسم نباشه ناخودآگاه سمت انزوا کشیده میشم.ناخودآگاه تنهایی رو انتخاب میکنم و توش غرق میشم.

ولی ولی ولی :))

از فردا قراره بزنم تو دهن هر چی انزوا و تنهایی و خونه نشستنه:),

هم دانشگاهم رو میرم

هم آلمانیم رو میخونم

هم انگلیسی

هم ساز

و به تازگی میخوام برم سر کار فعلا هم نمیگم چیه:)))

و دیگه تنها چیزی که میدونم اینه که نباید خونه بمونم

نباید وقتم رو تلف کنم

نباید این جوونی بیهوده بگذره

خلاصه که دهن انزوا رو قراره سرویس کنم.:)))


+ورزشم به بالایی ها اضافه کنید:)

++چه خبرا,خوبید؟:)