چس‌ناله‌های نامفهوم پیش از گرفتن یک تصمیم سرنوشت‌ساز

 

حس و حالم مثل آدم‌های مست می‌مونم،از اونایی که مست می‌شند هی بازم می‌خورند اونقدری که خفه شند و بعدش داغون بشند.حس اینارو دارم.میخوام همه کار بکنم به همه چیز برسم و آخر می‌رسم به این اتاق دربسته.تنها و خسته.

چی شد که به اینجا رسیدم.من باهوش بودم،قدبلند بودم،ظاهر خوبی داشتم،چهار ساله که ماه به ماه n تومن میاد تو حسابم برای کاری که نکردم.

بعضی وقتا حسودی میکنم میگم فلانی سربازی معاف شد،از پول خونه و اجاره خونه و... کسب و کارش رو راه انداخت،18 سالگی رفت دانشگاه،تا 22 سالگی لیسانسش رو گرفت و الانم 24 سالشه و تکلیفش با خودش مشخصه

بعد میام رو خودم میگم من خیلی باهوش تر بودم،من ماهانه حقوق میگرفتم،من ظاهر بهتری داشتم،ولی الان 21 سالمه،ترم اول دانشگاه

حساب که میکنم میبینم از نظر امکانات تفاوت چندانی نداشتیم و اون از چیزایی که داشت استفاده کرد و من نکردم.

میخوام از چیزایی که دارم اشتفاده کنم.

نه یهویی نه همه با هم.آهسته اهسته.

توصیه شد بهم که رشته مدیریت بازاریابی رو ادامه بدم.رفتم مهارت های شغلیش رو خوندم ،فن بیان قوی،توانایی ارتباط برقرار کردن قوی،روابط عمومی بالا

من هیچکدومش رو ندارم وعلاقهدای هم بهش ندارم

قراره تنهایی بجنگم،تنهای تنها

برای چیزی که میخوام،آروم و بی سر و صدا،ولی با فکر

فعلا دانشگاه مهم‌ترین چیزه!