یه طرحواره ای داریم به اسم نقص و شرم. اینجوریه که شما فکر میکنید خودتون چیزی کم دارید و مشکل همیشه از طرف شماست. طرحواره مزخرف و پیچیده ایه که باعث هزار تا چیز میشه و درمانشم خیلی سخته.

این تراپی اینا که میرم قوی ترین طرحواره ای که به نظر روانشناسم دارم همین طرحواره هست. یه ذره نمود و شهودش برام جا نیوفتاده بود، یعنی مصداق نداشتم مثلا یه خاطره ای که تاییدش کنه. امشب در حین تفکراتم در رابطه با انتظارام در رابطه با خودم و دیگران و دنیا که از تکالیف جلسه قبلم بود، شهود این مورد رو یافتم:)

همیشه فکر میکردم و به همین مشاورم هم گفتم که من اصلا خودم رو با بقیه مقایسه نمیکنم. اصلا و ابدا! اما الان حین نوشتن این بالاییه پی بردم که عه من چه قدر بدم میاد ملت منو با بقیه مقایسه کنند. نه تنها بدم میومده بلکه میاد و احتمالا خواهم آمد:). بعد که به این پی بردم گفتم بزار زور بزنم ببینم شده خودمم مقایسه کرده باشم. یادم افتاد که بلی! از همون شکل مقایسه که بقیه انجام میدن( یعنی منو با بقیه مقایسه میکنن. مثلا میگن عه ببین فلانی این تپه رو فتح کرده توام مییتونستی فتح کنی. مامانم اینجوری قبلنا میگفت) یعنی منم یکی یه تپه ای رو میگیره میگم توام میتونستی این تپه رو فتح کنیا خاک تو سرت:). یا مثلا شب امتحانه (من کلا شب امتحانا فیلم یاد هندستون میکنه) درست درس نمیخونم و همون حینش میگم احمقی که الان نمیخونی و بعدش که نمره هام میاد و میبینم میتونستم نمره بهتری یا حتی ماکس بگیرم دیه سرزنشا بیشتر میشه. ( لازم به ذکره اینجا الان رنک دو ام و کارشناسی رنک یک بودم ولی این فکرا رو همچنان دارم!:) )

یه نکته ای که الان به ذهنم رسید اینه که این وسطا خیلی من خودم رو درگیر نشون میدم. یعنی بقیه فکر میکنند عین چی دارم درس میخونم در حالی که در اصل دارم حواسم رو پرت میکنم و درس نمیخونم. جالب انگیزناک شد.

همینا.