۲ مطلب در تیر ۱۴۰۳ ثبت شده است

هماکنون 13 تیر 1403

خب دیه بسه یه اپدیتی تا اینجای سال بدیم.

تا اینجاش خداروشکر بد نبوده ولی میتونست خیلی بهترم باشه که ایشالاه از اینجا به بعدش میشه. از درس و اینا بگم. درس و اینا بد نیست. تا میانترمامون همه چی خوب بود و نمره هامم خوب بود ولی بعدش یکم اوضاع بیریخت شد که به هر حال جمع اش کردم و ترم بدی رو نداشتم با اینکه درسای خیلی سختی داشتم. شنبه ام امتحان زیبای ریسرچ متد دارم که 448 اسلاید انگلیسی هست و 170 صفحه اش میانترم خوندم و فعلا تا اینجاش ریدم چون هیچی از نخوندم و کلا قراره قردا بخونم. ولی همه نمره های طول ترمش رو تقریبا کامل گرفتم و اینم ایشالاه میترکونیم. امتحان اخرمم درس زیبای فرایند تصادفی هست که باز اونو بیشتر خوندم و با اینکه فوق العاده سخته ولی استرس کمتری براش دارم. بعد اینم باید یکی دو تا پروژه پایان ترم بدیم که ایشالاه اونارم بدیم دیگه خلاصیم تا مهر. البته تو تابستونم باید یه 20 تایی مقاله بخونیم و یه ارائه literature review بدیم که خیلی دانشگاه در موردش سخت نمیگیره ولی هست به هر حال دیگه. اگه بتونم توی تابستون موضوع تزم رو پیدا کنم و از الان شروع کنم به انجام دادنش خیلی خوب میشه. برای تابستونم یه دوره گرفتم که هدفم اینه حسابی روی سرفصل هاش مسلط بشم.

دیگه اینکه از تابستون امیدوارم زبان رو پرقدرت شروع کنم و جان جدم ادامه اش بدم خیلی بهتر شدم ولی حسابی نیاز دارم که تقویتش کنم. بعد از وضع سلامتی هم نگم که اوضاع حسابی بیریخته. توی چهل پنجاه روز گذشته حدود ده کیلویی اضافه کردم و ترکوندم خلاصه:))) بزار برم ببینم چند کیلو شدم. نه آقا ده شایعه است:))) یه چیزی حدود شش هفت کیلو زیاد کردم.خلاصه ایشالاه به حق پنج تن وضع سلامتی جسمیمون رو هم بهتر میکنیم. بعد امتحانا یه چندتایی کار دارم که خیلی مربوط به سلامتیم میشه. یکی رفتن دکتر برای موهامه، یکی دندونا، روانشناس برم که بدجور لازم دارم و دیگه اینکه یه آزمایش خون و چکاپ اساسی هم باید برم.

دیگه اینکه همینا خیلی دلم میخواد مسافرت برم تابستون. کلا دلم میخواد هر سه ماهی یه جا برم که ایشالاه میریم.

همینا دیگه ایشالاه بعدا میام بیشتر مینویسم(الکی :))) )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
mohammad ...

به یاد بابام

خب سلام.

افتر منی یرز دوباره اومدم یه سری چیز میز اینجا بنویسم. آخرین پستم برای پارساله 24 اسفند و حدود چهار و نیم ماهی گذشته. خیلی اتفاق ها توی این چهار و نیم ماه افتاده که اصلا انتظارش رو نداشتم. متاسفانه بابام فوت شد. همین قدر یهویی. البته خیلی وقت بود مریض بود و درد میکشید. تقریبا همیشه درد میکشید(الان که فکر میکنم اسم این پستم رو میخوام بزارم به یاد بابام). تا هر جایی که من یادمه همیشه یه جاش درد میومد سرش، پاش، معده اش. خلاصه یه جا همیشه درد داشت. فکر کنم توی زندگیش اگه همه قرص های مسکنی که فقط خورده رو جمع بزنیم یه چیزی بیش از ده هزارتا میشه. اگه همه قرص هایی که خورده رو جمع بزنیم به عددای چند برابر این مطمئنم میرسیم. قبلنا فکر کنم اینجا نوشتم، یه بار سابقه خودکشی داشت و من خیلی اتفاقی سر رسیدم و از وسط خون اش بردمش بیمارستان. این دفعه ام فکر کنم قرص خورده بود، خیلی زیاد. نمیدونم شایدم نخورده بود توی این ده روز منو دو بار بغل کرد و گفت نخورده. حدود ده روز حالش بد بود و توی این ده روز من تهران بودم و دو بار اومدم قزوین. هر دو دفعه اش همین اومدم نشستم گریه کردم که چرا اینجوری، قبلش حالش خوب بود و توی اون ده روز یهویی خیلی بد شد. دفعه دوم که اومدم بازم همین اومدم نشستم گریه کردن و داد زدن که چرا اینجوری شدی و داداشم که اومد بردیمش بیمارستان و شبش رو محمدرضا پیشش بود و صبح من رفتم و محمدرضا اومد خونه. حالش خوب نبود و ضربانش خیلی بالا بود سر ظهر بود که دیگه یهویی دیدم ضربانش افتاد میشد مثلا صفر، هفده پنجاه، صفر به پرستار گفتم و سی پی ار کردن و یه بار احیا شد و بعد یکی دو دقیقه دوباره همین شد و این دفعه تلاششون نتیجه نداد و بابام رو از دست دادم.

سر تشییع اصلا نمیتونستم گریه کنم یه چند باری هم تنهایی نشستم گریه کردم. کلا سعی میکنم خیلی بهش فکر نکنم به خاطرات خوب یا بدی که داشتم که حالم بد نشه. وگرنه گریه کردن برام خیلی سخت نیست. 

 توی این یه سالی که تهرانم دیگه عادتم شده بود که ساعتای هفت و هشت شب بابام زنگ میزد که باهم صحبت کنیم. یه وقتایی درس داشتم و یکم صحبت میکردیم میگفتم بابا من برم؟ میگفت دلم میخواد باهات صحبت کنم. یه وقتام یکمی ناراحت میشد که میگفتم چون دلش تنگ میشد برام و کل چیزی که ازم داشت این بود که روزی ده دقیقه باهام صحبت کنه. ولی خب اینجوری بود که من همیشه بودم و سعی میکردم هواشو داشته باشم. غذا درست میکردم. تازگیا براش ماهواره گرفته بودم که با اینکه خودش یه عالمه اصرار کرد براش بگیرم ولی خیلی از اونم نتونست ببینه و نمیدید. 

با اینکه بعضی وقتا با خودم میگفتم که نمیبخشمش ولی بعد این اتفاق بخشیدمش با اینکه خیلی وقتا فرق میذاشت بین من و داداشم بازم بخشیدمش. با اینکه بعضی وقتا وظایف پدری ای که داشت رو درست انجام نداد ولی بازم بابای بدی نبود و بخشیدمش.

شاید بعدنا یکم از خاطراتی که باهاش داشتم چه خوب و چه بد نوشتم صرفا برای اینکه یادم نره.

یه هفت هشت روز پیش مراسم چهلم هم تموم شد و  با اینکه بیست و پنج سال ام بیشتر نیست ولی هم مادر و هم پدرم رو از دست دادم و از دار دنیا فقط یه داداش دارم. همیشه عقیده ام اینه که خدا برام خوب میخواد حالا هر چی که بشه. امیدوارم از اینجا به بعدش اتفاقای خوب بیشتر از اتفاقای بد بیفته و حالم خوب تر باشه. 

همینا تا پست بعدی:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
mohammad ...