سلام.
تازگیا حرفم نمیاد. همچی ذهنم متمرکز نیست. هعی میپره اینور هعی میپره اونور. هعی بابت کارای نکرده استرس میگیرم. همین الانش که دارم اینا مینویسم همش هعی با خودم در کلنجارم که کاش که کسی اینجا نمیخوند(حالا کسی هم نمیخونه ها) همچی راحت میومدم برا خودم چرت و پرت میگفتم. میگم اره بیام و دیگه همه پست ها رمز دار کنم. یکم میگذره میگم ای بابا کاش اصلا اون وبلاگ قدیمی هارو پاک نمیکردم. کاش این تیک اومدن توی وبلاگ های به روز شده رو هم برنمیداشتم چهار نفر میخوندن آدمو یه نظری یه چیزی. حتی اینایی هم که دارم میگم چرت و پرت ان. انگاری حرف دلم یه چی دیه است فقط نمیدونم چی بگم. بزار به نشانه اعتراض هر چی از مغزم میگذره بگم.
اولیش به نظرم قزوینه. من از اول دبیرستان شاید دیه تبدیل به یه بچه خونگی شدم. بیرون نمیرفتم. خیلی کم. دوستی نداشتم. میرفتم مدرسه میومدم خونه خودم رو با یه چی سرگرم میکردم. مثلا تله تکست میخوندم. خیل زیاد. خونه خالم اینا میرفتم. جدا درسم نمیخوندم بقیه اش رو یادم نیست چیکار میکردم. یه وقتا حسرت میخورم که چرا منو به یه سمتی هل ندادن. ورزشی، هنری کلا هر چی. چرا زورم نکردن که برای یه چیزی خیلی سخت تلاش کنم. الانم قزوین برام تقریبا همینجوریه. کلا دو تا دوست دارم من قزوین. هنوزما بچه خونگی ام. ولم کنی همش خونه میمونمو واقعیتش اینه هنوزم که هنوزه تلاش کردن بلد نیستم. خیلی بهتر شدما. انگاری ها به هیچی passion ندارم. نمیدانم شاید الکی کمال گرایی دارم.
ممدرضا دیروزی فشارش رفته بوده بالا حدودا 17 اینا. رفته دکتر بهش قرص زیر زبونی دادن. شبش سرگیجه داشت. دوبار رفتیم دکتر تا یه آمپولی زد بهش و اومد و یه ساعت اینا بعدش شاید گرفت خوابید. از موقعی که خوابیده تا الان فکر کنم حدودا 12-13 ساعت خوابیده. وسطش یه دو ساعت پاشده اومده ناهار خورده. خیلی نگرانشم. این passion ای که من میگم رو اون داره ها ولی خیلی به خودش سخت میگیره. اصلا مراقب سلامتی خودش نیست. تازگیام همش هعی فکر میکنم که نکنه یه وقت یه چیش بشه و در موردش خیال پردازی ناسازگار میکنم. فکرای عجیب غریب دیگه. اینکه اینجوری شدمم به نظرم به خاطر بابامه. اینکه من 23-24 ساله بیام و ببینم حموم پر خونه و بلندش کنم ببرم واقعا حس میکنم روم اثر گذاشته. البته فقط این نیستا. موارد متعدد دیگه ای هم هست، ولی خب این گل سر سبدشونه. به خاطر همینا هر چی میشه فکر میکنم نکنه آدما بمیرن. نکنه زرتی بردارن خودشون رو بکشن!
باز تازگیام خیلی به فاطمه فکر میکنم. یه وقتا میگم عه اینجاهاش خیلی خوب بود و کاش همه چی اوکی میشد و الان بودش و بعد یاد یه سری رفتارا میوفتم و میگم چه بهتر که تموم شد. یه چندتاش رو میخوام بنویسم. اینکه مسئله باباش براش حل نشده بود. باباش نمیدونم حالا به مادرش خیانت کرده بود یا زن دوم گرفته بود. با توجه به اینکه خونشون میومد و داداشاشم با باباش خوب بودن حس میکنم زن دوم گرفته بود. سر همین اینکه کلا خونشون باباش خیلی کم میومد به خاطر این بود که فاطمه بهش اجازه نمیداد یا میومدم میرفت تو اتاق در رو میبسته. ولی نکته اش اینه توش شوخی و خنده یه وقتا بحث میشد که میگفت اره اگه بینمون دعوا بشه نمیدونم تو میری خونه تون و از این حرفا. کلا این اتفاقه حس میکنم خیلی روش تاثیر گذاشته بود. دخترداییم که اومد برا خواستگاری هیچ حرفی در مورد خودش نزد و فقط گفت مادرش خیلییییی کنترلگره و بدون اینکه حتی من چیزی بگم فهمیده بود یه داستانی ممکنه باشه. خودشم به نظرم بود. همین تاکیییییید بیش از حد که به من باید بگی خانم فاطمه. اینکه سر جلسه خواستگاری گردن بند به همین اسم میندازه که به قولش میخ رو بکوبه. اینکه هنوز نه به داره نه به باره شاید چند ماه گذشته از دوستی در مورد مهریه و شیربها و جهیزیه و همه چی صحبت کنه و و قبولی رو از من بگیره. یه بار نمیدونم بحث چی بود گفت اره به مامانم گفتم محمدجواد تنصیف اموال رو پذیرفته! یا اینکه دو نفری که هنوز دوستن رو بیاری به فامیل و دوست و آشنا نشونش بدی و حتی ببری خونشون به نظرم جز این نبوده که آدم رو تحت فشار بزارن. اینکه با هر ضرب و زوری که شده نگهت دران، که از دست نری. اینکه خاطره بسازی و قول بگیری. چرا اخه باید بریم مشهد من برم خونه فامیلشون. بعد خیلی از این اتفاقا برای وقتیه که من هنوز داستان باباش رو نمیدونستم! به خاطر اینا و خیلی چیزای دیگه به نظرم تموم کردنش کار درستی بود. اونم برای منی که شخصیت ناجی دارم. من یه عالمه تلاش کردم که بیارمش تهران. نمیدونم به بهانه ارشد. یا از خونشون بکشونمش بیرون. به بهانه اینکه اره بیا باشگاه برو اره بیا برو سرکار اره بیا برو ارشد اصلا قزوین بخون. اره بیا برو مشاور و... همه اینا برای این بود که فکر میکردم که دور کردنش از خونه و مامانش میتونه براش خوب باشه. نمیخوام بگم کارم درست بوده یا نه ها. اصلا بحثم این نیست. ولی بین اون بحث های اخر من هی میگفتم من خیلی تلاش کردم و نشد. یه بار برگشت گفت محمدجواد هعی میگی تلاش کردم. چه تلاش کردی دقیقا؟؟ اینجا دقیقا اونجایی هست که مطمئن میشم ما آدم هم نبودیم. من ناجی داشتم آب بیل میزدم. قطعا من ناجی داشتم تلاش الکی میکردم. جایی چاه میکندم که اب نیست. طرف کمک نمیخواسته من الکی میخواستم کمکش کنم. تهش این میشه که من میشم قربانی ماجرا. اینکه ما خیلی شیطون بودیم. همه جا شیطونی میکردیم. تو ماشین. خونشون که هیچی دیگه. نمیدونم مشهد خونه فامیلاشون. البته که خداروشکر فقط در حد شیطونی موند. ولی تهش چی شد. اخرای رابطه از عمد میومدی توی نمیدونم چت از عمد شیطونی میکرد که منم شیطون شم بعد یه دفعه میگفت بریم بخوابیم. بعد یه بار بهش گفتم چرا آزار میدی منو. گفت فقط اینجوری با من مهربونی؟!؟!؟!؟ که فرداشم اومد معذرت خواهی کرد. جالبیش اینه که این شخصیت ناجیم تو این دانشگاهم فعال شد. من رفتم سمت دختری که از قضا اون با مادرش مشکلات جدی داشت. مثل من اضطراب اجتماعی البته شدیدتر داشت. محرومیت هیجانی داشت. به نظر من بلد نبود اصلا هیجاناتش رو کنترل کنه. اینجا خیلی جالب تره. ما اصلا وارد رابطه نشدیم. ولی من حتی قبل از اینکه وارد رابطه هم بشیم داشتم نقش ناجی رو با قدرت ایفا میکردم. چرااااااا؟!؟!؟!؟!؟؟!؟!؟!؟؟!؟! البته اینجا فهمیدم جلوش رو گرفتما. مشاورم خیلی البته بهم کمک کردم.
آخیش تا همینجا ها خیلی خالی شدم:)))))))))))))))))) اصلا احساس سبکی میکنم. بزار بدم چت جی پی تی ببینم چی میگه. چه قدر خوبه این لعنتی:))))
میگه ناجی بودن ممکنه از اونجایی بیاد که تو میخواستی یکی رو کمک کنی و نتونستی و این قطعااااااااااا برمیگرده به مادرم. توی اون خیال پردازی های ناسازگارمم در مورد برادرم. همیشه اینجوریه فکر میکنم یه اتفاقی براش افتاده و من کمکش میکنم. این لامصبم از ناجی بودن میاد😂😂
یه چیز دیگم گفت. ادم ناجی ول نمیکنه ول نمیکنه وقتی ول میکنه که دیگه خیلی سخته و تاوان داره. اینم از اون چیزایی هست که باید حواسم باشه.
خب دیه درد و دل بسه. حالا از اینا گذشته. عاااااا میخوام که این الگوهارو بشکنم. حداقل یکی دوتاشون رو.
همینا فعلا بسه.
سلامی
توی دندون پزشکی نشستم منتظرم که نوبتم بشه. آخرین بار سال ۹۸ اینا اومدم هفتا دندون عصب کشی کردم و پر کردم. اینکه شد هفتا هم به خاطر این هی الکی الکی سر اینکه بیمه نداشتم برای عکس نرفتم نرفتم نرفتم تا اینکه شد هفت تا وگرنه مثلا با ۳ تا کار جمع میشد. بی حسی آدم میزنه یه جوری میشه حسشو دوست ندارم🤣🤣.
در رابطه با اون آشی که شوهر خالم میخواست برام بپزه، فهمیدم که باباش ناراحت شده از شکل گفتنش. خودمم واقعا موافق نبودم. خب بخوام خودم میرم به طرف میگم دیگه. البته من نیت خیر شوهر خالم رو درک میکنما. پیامم دادم به اوشون که آقا ایشون اگه گفته چون منو خیلی دوست داره و فلان و اینا و خلاصه سعی کردم جمعش کنم. از اون ورم با شوهر خالم میخوام صحبت کنم که بیخیال شه. کلا با اینکه دختر خوبیه ها ولی از فامیل نمیخوام. یه سری آدم با طرحواره های مشابه برا چی پاشن برن باهم زیر یه سقف طرحواره هاشون تشدید شه. بعد بین همه خاله هام این خالم رو من کمتر از بقیه دوست دارم. کلا یه جوری ان. خود خالم که بنده خدا آلزایمز گرفته. بچه هاش همش آیه یاسن. فکر کن بابای من مرده خاکش کردیم دختر خالم اومده میگه این بابا نمیدونم برا شما بابا نمیشد و راحت شدین و اینا🫤🫤🫤 خلاصه اینم اینجوری. البته که من درهای ورود بهم همیشه بازه و آماده گفتگو هستم. ولی منطقی و بدون احساس🥶.
باشگاه رو برای سومین روز متوالی رفتم. دو دقیقه ای خونمونه. تا قبل اینکه برم تهران یه یه ماهی اینجا میرم. دارم فکر میکنم که صبحا زودتر پا شم روزم اینجوری شه که یه بخش قبل از باشگاه داشته باشم و یه بخش بعد از باشگاه. چون تو این فرمت نمیرسم به همه کارام رو بکنم. نمیدونم حالا بیشتر بهش فکر کنم ببینم چی میشه. ولی ایده بدی نیست. ها راستی وعده بعد باشگاهم رو باید قبل از باشگاه آماده کنم. بعدش میام گشنه تشنه هیچیم نیست بخورم رو میارم به چیزهای ناسالم😁
دیگه اینکه همینا. خیلی همه چی شلوغه دیگه. اگه بخوام به همش برسم باید خیلی بیشتر از اینا تلاش کنم. کمالگرایی نیستا جبر روزگاره😁
همینا دیه نوبتم نمیشه پاشم برم الان بی حسیش میره میرم اون زیر پر پر میشم😅
سلامی.
عادت کردن به شرایط جدید برام سخته. فعلا نمیتونم مثل قبل باشم. همینجوری میخوام به شکل پیوسته چرت و پرت بنویسم و خالی شم.
داداشم آدم لجبازیه. نصف طرحواره های من رو قوی ترش رو اون داره. خیلی تلاش کرده. الان 10 سال دیه میشه واقعا خیلی تلاش کرده ولی درس نمیگیره از اتفاقاتی که براش میوفتن. با یکی شریک شد با یکی از دوستاش و شاید 400-500 تومن پول رو طی شش ماه اورد و الان میخواد بهش 900 تومن پول طی سه چهار ماه بهش بده که بره کنار. کاری که پول زیاد میخواد اینا کلا شاید 3000-4000 تا محصول فروختن. همونم اون شریکش پول نمیاورد و ما میزاشتیم و از فروشش دوباره بر میداشتیم! درسته خیلی تلاش کرده ولی این لجبازی و فقط حرف خودش کردن هیچ موقع درست در نیومده و هنوزم همین روش رو داره. الانم در حالی که ما پول نداریم باز اینجا میخواد 900 تومن بده به این و یه ملک رو بفروشیم و بیاریمش توی کار. اون اول هم که شروع کرد طلاهای مامانم رو فروخت. نمیدونم باید سعی کنم این دفعه بیشتر حواسم جمع باشه. خیلی هیجانی رفتار میکنه و همیشه یا داره شرایط رو اور استیمیت میکنه یا اندر استیمیت. همیشه هزینه ها رو کمتز از چیزی که باید باشه میبینه. همیشه سود رو بیش از چیزی که هست. باید سعی کنم کمکش کنم.
از اون موقع که اومدم قزوین تقریبا هیچ کاری نکردم. اهمال کاری ام خیلی زیاد شده. کارایی که خیلی پیش پا افتادن و سریع تموم میشن رو خیلیییییییییییییییی کشش میدم و انجامشون نمیدم. کارایی که شاید نیم ساعت یه ساعت وقت بگیرن. ولی هفته ها عقب میوفتن. باید سعی کنم این رو درستش کنم. با برنامه ریزی و اینا میدونم که درست میشه. یکم فقط باید به محیط و شرایط جدید عادت کنم.
امتحاناتمون افتادن شهریور. آزمون اصول رو نوشتم وقت خوبیه هم اصول رو بگیرم و هم تحلیلگری رو. امیدوارم بتونم انجامش بدم.
الان یه سری کار دارم که فرصت خوبیه انجامشون بدم. تقریبا 45 روز خالی ام.
سلامی دوباره. الان 15 تیره. اومدم دارم ادامه اش رو مینویسم. خدمت شما عرض کنم که تاسوعایی نذری دادیم. امسال رو من خیلی بیشتر از پارسال دوست داشتم. همه دور هم جمع بودیم. سالای قبل خیلی غریب افتاده بودیم. همه کاراش تکی انجام میدادیم. ولی امسال همه دور هم جمع بودیم. کلا دیه اینجوری شده که ماها(منظورم فامیل ماست و دقیق ترش میشه فامیل مادری- چون با فامیل پدری اصلا رابطه ای نداریم) تقریبا دیگه دور هم جمع نمیشیم. بزرگتر ها همشون فوت شدن یا مریض ان. کلا موقع فوت یکی یا عروسی یکی دور هم جمع میشیم که دومی سال هاست رخ نداده. آخرین عروسی یادم نمیاد عروسی کی بود. خلاصه جمع نمیشیم مگر به همین غذا دادن تاسوعای من و داداشم.
تازگیا خیلی گریه ام میگیره. گریه نمیکنما ولی دلم گریه میخواد. آدم های زندگی من خیلی کمن و توی یه جوونی هستی که داره مریض شدن و پیر شدن و از دست و پا افتادنشون رو میبینی. مامان و بابام که رفتن ولی همین دو تا خاله و دوتا دایی ام رو میبینم یه جوری ام. دیدی یکی رو از دست میدی بعد تازه یاد خاطرات خوب یا بدت باهاش میوفتی. من الان اونجوری ام. میبینمشون. میبینم پیر و ضعیف شدن و یاد خاطراتی که باهاشون دارم میوفتم. میبینم از پله سخت بالا و پایین میرن و یه جوری نگاهشون میکنم انگار دفعه اخره که میبینمشون. انگار دارم خودم رو اماده میکنم برای اینکه همینایی که هستن رو هم از دست بدم. برای داداشمم همینجوری شده. یه وقتایی میزنه به سرم نکنه یه وقتی یه چیزیش بشه و ایندفعه این پسر صبور دیه تو ذهنشم نمیدونه چی جوری باید واکنش نشون بده. دلم میخواد یه کاری بتونم براشون بکنم. شاید فقط همین که بیشتر برم بهشون سر بزنم کافی باشه.
دیه اینکه شوهرخالم در حال پختن آش با یه وجب روغن برامه. منم حس کردم نقشه داره و رفتم به خالم گفتک که حواست باشه آش اینا برام نپزه😅😅 ولی خب همین تاسوعایی دو سه ساعتی با دختر خالم و شوهرش که یه دختر 5 سال کوچیکتر از من دارن نشسته صحبت کرده و به قول خودش مخشون رو زده و اصرار که اره بعدی محرم و صفرم بیا بریم خونشون با یه جعبه شیرینی. منم گفتم با تشکر از شما باشه ولی الان نههههههههههههه😅😅 حقیقتا دختر خوبیه ها. منم دوستش دارم. بچه کاری ای هست. نمیدونم الانا نمیتونم خیلی بسطش بدم بعدا میام بیشتر مینویسم ازش ولی کلا بزار یه جور دیه بگم. یه سری مسائل هست که فردی ان. مثلا باید خودتو اول خوب بشناسی. یا مثلا بتونی هیجاناتت رو کنترل کنی یه مسئولیت پذیری ای داشته باشی چه در بعد احساسی چه توی زندگی. نمیدونم یه استقلال روانی ای داشته باشه ادم. بتونه منطقی حرف بزنه. بقیه رو بشنوه. من به نظرم توی اینا واقعا مشکلی ندارم. آدم منعطفی ام. آدم مهربونی ام. خیلی صبورم. صبورترم شدم. دیگه درک خوبی از زندگی دارم. میفهمم یه رابطه چی جوری باید باشه. تلاش کردم که حداقل یادش بگیرم. ولی خب بلوغ مالی و استقلال مالی هم هست. به نظر خودم من هنوز بهش نرسیدم.
خیلی وقت گذاشتم خیلی چیزا یاد گرفتما. الان بچه هامون هستن 40-50 حقوق میگیرن با فاصله من میزنمشون ولی خب نرسیدم. وقت گذاشتم روی یه سری چیزای دیگه. به نظرم الان اون نقطه ای هستم که دیه وقتشه یکم بیشتر برای این بخشم وقت بزارم.
حالا بعدا میام بیشتر مینویسم ازش دیگه.فعلا همینا بسه.
سلامی.
به نظرم سخت ترین کار دنیا استمرار داشتنه. خیلی سخته یه چیزو یه مدت طولانی ادامه بدی. واقعا اینایی که یه کاری رو به صورت پیوسته انجام میدن حس میکنم کار خیلی بزرگی میکنن. همین روزمره نویسی چیه خیلی سخته بیای و هر روزتو بنویسی:/ الانی که دارم اینارو مینویسم هی با خودم کلنجار میرم که بگردم ببینم توی چی من استمرار داشتم. چیزی که خوب باشه و چند سال مثلا ادامه داشته باشه و نیستش فکر کنم. میتونم یه سری چیزای مفهومی طوری مثل چه میدونم مهربونی و حمایت گر بودن و اینا مثال بزنم ولی اینا خب شخصیت آدمن نمیشه گفت من توی اینا استمرار داشتم! یا مثلا نمیشه که چند ساله داری درس میخونی اینا به نظرم اجباریه مثل اینه بگی من در نفس کشیدم استمرار دارم! مثلا استمرار توی کتاب خوندن، نمیدونم مسواک زدن، ورزش کردن، زبان خوندن، عبادت کردن، نمیدونم دنبال یه همچین چیزهایی هستم و ندارم واقعا. بودنا ولی مستمر و پیوسته نبودن. جالبه.
الان خودم رو کشیدم، شدم دوباره 118 کیلو. لعنتی تا 112 اومده بود پایینا. من با 190 قد بیام رو صدم خیلی راضی ام نمیدونم چرا اینقدر دور از دسترس شده. دوباره باید شروع کنم و بیارمش پایین. این مدت خیلی بی تحرک بودم و همشم غذای سنگین خوردم، غذای بیرونم کم نخوردم. تا قزوینم دوچرخه رو باید به راه کنم. بین شنا یا تنیسم یکی رو میخوام شروع کنم. فعلا با دوچرخه شروع میکنم. امتحان اینام رو دادم تکلیفم مشخص شد میریم سراغ بعدیا. میاد اون روزی که بشم 100 یا 90🥲.
تو برنامه ام باید بزارم و یه ازمایش خون هم برم. کلا از اینجا به بعد باید بتونم با برنامه پیش برم وگرنه اصلا چشم به هم میزنم و روزم میگذره و میبینم هیچ کار نکردم. الانی فردا داستان اینایه. قبل داستان فردا بگم که خیلیییییییییییییییییییییییی از ترکیب جدید اتاق راضی ام همه چی سر جاشه و فقط یه تغییر کوچیک میخواد که عالی بشه. خب بریم برای داستان فردا.
صبح 7 پاشم. 9 ممدرضا میخواد بره تا قبل اینکه اون بره. برم و بیام و کارای پلیس +10 ام رو برای پاسپورت درست کنم که اینم بگیرم خلاص شم.بعد باید زنگ بزنم به یه تعمیر کار دوچرخه توی قزوین و دوچرخه رو ببرم بدم سرویسش کنه اینم تا 10 اینا طول میکشه. اها بعدشم یه سری شلوار خشتک سابیده شده دارم اونارم ببرم خیاطی. خب الان دیه ساعت 11 اینا نهایت 12 است. اگه خیلی زود اینا تموم شد که میشینم حساب و کتابام رو انجام میدم، اگه نه دیه ناهارمم درست میکنم و پلن کباب تابه ای شدید هوس کردم. بعدش میشینم یکم بازی میکنم دیه تا 3 اینا ناهار خورده اماده ام. دیه میشینم حساب و کتابای خودم رو انجام میدم و میانترم بچه ها رو افتر منی یرز تصحیح میکنم. احتمالا عصرش باید برم دوچرخه رو بگیرم و بیام. دیه همه ی اینا ساعت 8 شب قطعا تمومه. تمرین مدل سازی هم خیلی طولی نمیکشه و اونم جنگی میزنم و بقیه روزم برای خودم. شبشم میشینم هری پاتر میخونم. این خوبه.
همینا شب بخیری. عاقبتمم بخیری:)
از هفت هشت شبم دیه چیزی نمیخورم که صبحشم برم آزمایش خون.
سلامی.
یه هفته ای هستش که پست نذاشتم. اگه همون روال رو میتونستم ادامه بدم رکورد جدیدی در تعداد پست گذاشتن میداشتم. الان خرداد با 12 تا پست فعلا بیشترینه ولی میتونست بیشترم بشه.
موضوع انشا: چگونه جنگ را به سر کردید؟ وی به پلی استیشن بازی و تخته نرد و حکم و خونه تکونی و خواب سنگین و غذای سنگین تر جنگ خود را سر کرد. تقریبا همش رو توی خونه بودم و یا بازی میکردیم یا زور میزدیم به اینترنت وصل شیم، وصلم نمیشدیم میزدیم شبکه خبر. از جنگ همینا.
دیه اینکه رفتم یه میز و یه کتابخونه برای خودم خریدم. میزش یه میز کنفرانسه. کلا میز ساده میخواسم. یه تیکه چوب با چهارتا پایه مثل برای خوابگاه. ولی خب اینجوری فقط آهنی هستش و خیلی گرون بود. درنتیجه تنها میزی که به میزی که من میخواستم شبیه بود میزای کنفرانسه. طولش 160 و عرضش که برام مهم بود 80 عه که قشنگ مانیتور رو گذاشتم یه متریم که کور نشم. یه دونه کتابخونه هم گرفتم که قدش 180 عه و عرضش 90. دقیقا هم گذاشتمش کنار میز. یعنی به حالت L، البته ال 90 درجه به راست چرخیده. جفتشونم شد 7300. دیه رسما و قطعا تا اخر تابستون قزوینم. بعدشم ببینم خدا چی میخواد.
کلا این مدت هیچ کاری نکردم. اگه امتیاز میدادم احتمالا یا صفر میشد یا اگه منفی داشتم یه سری منفی گنده ثبت میکرد. چون نه ورزشی کردم نه خوابم درست بود. آتش بس که شده بود. ما تا 4 صبحش داشتیم ورق و مونوپولی میزدیم. بعدش پاشدیم رفتیم کله پاچه خوردیم و بعدش تازه ساعت 6.5 اومدیم گرفتیم خوابیدیم. یعنی ببین چی جوری گذشته دیگه.
دیه اینکه کتابای هری پاترم رو هم آوردم. چیزی ازشون نخوندم ولی احتمالا از فردا دوباره شروع کنم به خوندن. کلا تصمیم دارم از فردا دوباره برگردم به زندگی قبلیم. منتظرم تکلیف این امتحانامون رو هم مشخص کنم و برم این رو هم بدم و خلاص بشم. دیه بیام قزوین یه دو سه ماهی ببینم اونجوری که دلم میخواد میتونم زندگی کنم یا نه.
ها راستی میخوام که یه کمد دیواری خونه و یکی رو بیارم بگم طبقه اینا بزنه که این کمدئ قدیمی هامون رو هم باهاشون خدافظی کنم. و یه کمدم برم برای خودم بگیرم. بوفه مون رو هم خالی کردم و با اونم قراره خدافظی کنیم. کلا دیگه خیلی وسیله ای نمونده که برای قبلا باشه. چند تا ظرف و ظروف و اینا مونده فقط.
از این شکل جدید اتاق خوشم میاد. یکم گل و گیاه و اینام باید بهش بیافزایم. لازم داره. یکمی هم اینجا به سر کنیم. بعدش دیه وقتشه که کم کم خونه رو عوض کنیم.
دیه همینا دیه.